دنیای شوم
دنیای شوم

دنیای شوم

قسمت هشتم (قسمت اخر فصل اول )

(به نام خدا)

انچه گذشت:

؟: هی با توام خوب گوش کن این گروگانارو گرفتم تا موقعی که اون پادگانو تحویل ندی پیش ماست تازه گاهی اوقان مجبوریم اذیتشون کنیم تو که خوشت نمیاد نه ؟

عرفان: من خودم میکشمش فقط به حرفای من گوش بدید به نارنجک و بمب نیاز داریم

مهدی : تایمری میخوای یا حرارتی ؟

عرفان : هر دوتاش . اقا مهران چند تا اسلحه داریم ؟ 

عرفان: خوبه همرو اماده کنید برای نقشه

مهدی : هی رعیس مثل اینکه مهمون داریم

                                                             ( قسمت 8 ازفصل اول)                                       

 

 نچه گذشت:

؟: هی با توام خوب گوش کن این گروگانارو گرفتم تا موقعی که اون پادگانو تحویل ندی پیش ماست تازه گاهی اوقان مجبوریم اذیتشون کنیم تو که خوشت نمیاد نه ؟

عرفان: من خودم میکشمش فقط به حرفای من گوش بدید به نارنجک و بمب نیاز داریم

مهدی : تایمری میخوای یا حرارتی ؟

عرفان : هر دوتاش . اقا مهران چند تا اسلحه داریم ؟ 

عرفان: خوبه همرو اماده کنید برای نقشه

مهدی : هی رعیس مثل اینکه مهمون داریم

                                                             ( قسمت 8 ازفصل اول)                                                 

*قسمت اخر فصل اول*

مهران: میتونی شناساییش کنی مهدی ؟

مهدی: نه مثل اینکه افراد جدیدی هستن دارن میان سمت کمپ ما

مهران:خیلی خوبه به نظر که ده دوازده نفری هستن

مهدی:اره سیزده نفرن

عرفان: مهدی برو به استقبالشون ما هنوز مطمعن نیستیم نفوزی هستن یا نه پس باید ی دستی بزنی بهشون

مهدی: باشه

مهران: نه بذار خودم میرم تو بمون با عرفان بمبارو بسازید وقت نداریم

مهدی:اره اینطوری بهتره ما میریم اما تنها نرو اقا مهران

مهران:چه عجب مهران صدام زدین از این به بعدم مهران صدام بزنید

عرفان:بسه دیگه وقت نداریم

رفتیم سمت انبار حدود بیست بشکه باروت بود

مهدی: میگم که چند تا میخوای حالا

عرفان:از هر کدوم 3 تا دونه میخوام سه تا حرارتی سه تا تایمری

مهدی تو مدت 4 ساعت امادشون کرد فکرشو نمیکردم دیگه تقریبا نزدیکای شب بود

مهدی:تموم شد

عرفان:خیلی عالی ممنون حالا میذاریم ساعت دو سه نصف شب میریم برای جاسازیش

مهدی: کجا جا سازیش کنیم ؟

عرفان: داخل همین پادگان

مهدی: چی؟ دیوونه ای ؟ ببین پسر جون اینجا کلی ادم هست نمیتونم بذارم همچین کاریو کنی

عرفان:نگران نباش با همه این ادما باید خارج شیم دیگه مگه نه ؟

مهدی: اره اما اینجا حیفه

عرفان:ببین میدونم تو فکرتون چیه  اما این جا خیلی بزرگه خیلی  سخت میشه ادارش کرد همون کلانتری که شما میگید به نظرم خیلی خوبه

مهدی: خیلی خب میخوای چیکار کنی دقیقا

عرفان:ببین ما شیش تا بمب داریم بیست تا بشکه باروت ما میتونیم خیلی هوشمندانه این جارو بفرستیم هوا البته جاهای مهمشو به صورت کامل بفرستیم هوا راحت تره و دیگه اینجا بدردشون نمیخوره

مهدی:مثلا کجاها؟

عرفان:این ساختمون های داخلی رو کلا سه تا ساختمونه تو هر کدوم دوتا بمب میذاریم بعد میریم

مهدی: این تایمرارو چند ساعته بذارم؟؟؟

عرفان: یک ساعت بذار

مهدی: خب  حالا فقط باید دکمه شروعشو فشار بدیم تا شمارش شروع شه

عرفان: ایشالا فردا شب ساعت 8 و ربع دکمرو میزنیم

مهدی: این ی ربعش چیه ؟

عرفان:میخوام زجر کششون کنم

مهدی:اونا هم همراهشون ادم دارن ادمای بی گناه

عرفان: ببین مهدی  هدف فقط بقاءِ ما باید خودمونو زنده نگه داریم

مهدی: نه این جزو انسانیت نیست

عرفان: هی تو هیچ انسانیتی دیگه میبینی ؟

مهدی: ببین من میگم هر چه قدرم ادما بد شده باشن ما بهشون نیاز داریم ما باید اونارو به سمت خوبی بکشونیم

عرفان:این کاری که تو میگی ی ریسکه میدونی اگر بهمون خیانت کنن دیگه جای جبرانی نمیمونه الان که دیگه دولتی تو  کار نیست همه میخوان هر چی که دلشون میخوادو به کرسی بشونن ما نباید ریسکو بپذیریم تو این موقعیت

مهران:خب چی شد ؟

عرفان: قراره بمبارو بکاریم همینجا که اگر اونا اومدن اینجا بوووووووم

مهران:فکر خوبیه اما اینجا حیفه

عرفان:جای کوچیکتر ریسک کمتر . یادتون باشه ریسک مثل مرگه

مهران: خیلی خب من میرم به مردم خبر بدم

عرفان:من میرم ی چیزی بخورم بعد میخوابم تا فردا زود تر بیدار شم

مهدی:باشه بمبارو کجا بذارم ؟

عرفان: فعلا ی جایی بذار گرم نشن خودت که بهتر میدونی . راستی از کجا بلدی اینارو درست کنی؟

مهدی: تو ارتش کار میکردم خنسا کننده بمبو مین بودم اما مهندسی معکوس رو بمب ها رو هم انجام میدادم این که ی بمب باروتی هم بسازم  تو ی کتاب یاد گرفتم

عرفان:حالا خدا کنه کار کنه

مهدی:کار میکنه به من اعتماد کن

عرفان:اعتماد دارم .شب خوش

مهران:خداحافظ خوب بخوابی

رفتم سمت اتاقکم توی بخش خوابگاه همش فکرم به فردا بود یعنی چی میشه ؟ شاید یارو بخواد نارو بزنه بهمون شاید بمبا کار نکنه توی شایدا بودم که چشام گرم شدو خوابم برد

(ساعت 8 صبح)

مهدی:عرفان بلند شو

عرفان:سلام چیه مهدی ؟

مهدی: مثل اینکه مردم واسادن تا کمکمون کنن

عرفان: بگو برن وسایلشونو جمع کنن و اسلحه ها رو بده به اونایی که بلدن تا اماده شن بعدش خلوت کن اون ساختمونارو که وقت کاشتنه

رفتیم داخل هر ساختون دوتا بمب کار گذاشتیم یکی حرارتی که با کمی تجمع میترکه که نیاز به تجمع نیست وقتی که بمب ساعتی بترکه حرارتش باعث انفجار حرارتی میشه

(ساعت 7 شب )

مهران:خب وسایلاتونو جمع کنید که باید راه بیفتیم 5تا مینیبوس داریم و ی ون که اون  ون رو افرادی که میخوان بمونن و با عرفان و مهدی کار کنن باهاش میان ی ساعت دیگه ولی بقیه رو فعلا به ی جای امنی انتقال میدیم تا ابا از اسیاب بیفته

عرفان:16نفر بلدن با تفنگ کار کنن خوبه اما بعد این ماجرا اون 16 نفر باید به بقیه یاد بدن

یکی از تو جمع تفنگدارا گفت: البته اگه زنده موندیم باشه

مهدی: کارمونو بلدیم فقط شما کمک کنید و دعا کنید برای موفقیتمون

راه افتادن رفتن به ی جایی نزدیک کرج که در دسترس اون نامردا نباشن

(ساعت 8:15)

بمبارو روشن کردیمو رفتیم با دو نفر که بلد بودن از تفنگ استفاده کنن

مهران: (خیشششششش صدای بیسیم) بچه ها بیاید گرمدره منتظرم

عرفان:تو راهیم

رسیدیم گرمدره دیدم اونا اومدن مهران هم پیاده شد رفت نزدیک فرماندشون

مهران:خب ادمامو بده راهتو بکش برو سمت جایی که میخواستی

فرمانده:توی اون پیکانن کلیدارو رد کن بیاد

مهران کلیدارو دادو افشین و میلادو محمد و ارمین و دیدم بد بدو به سمت من میان

میلاد: پسر تو زنده ای ؟

عرفان:اره

محمد: ی دفعه گذاشتی رفتی گفتیم تا الان مردی دیگه

عرفان: ولش کن پس دخترا کجان ؟

ارمین:توی ماشینن

عرفان:بیاریدشون سوار ون شید که باید بریم سریع باشید

ارمین: چیزی شده ؟

عرفان:حالا براتون تعریف میکنم وقت نداریم

بچه ها سوار ون شدن رفتیم سمت کلانتری تو راه داستانو براشون تعریف کردم جالبیش اینجا بود که افشین کلا ی کلام حرفم نزد

عرفان:افشین چرا ساکتی ؟

افشین: خستم

فرمانده از پشت بیسیم :خب این شد ی  چیزی  ما رو به خیرو شمارو به سلامت

عرفان:مارو به خیرو شما رو به جهنم

کل ون یهو از خنده پر شد خیلی وقت بود خنده ای ندیده بودم یا نخندیده بودم خلاصه حالم بهتر از قبل بود رسیدیم به کلانتری  هر کی رفت ی اتاق واسه خودش گرفت البته هر خانواده

زهرا: عرفان خیلی دلم برات تنگ شده بود فکر کردم دیگه نمیبینمت

عرفان:ممنون اما الان جلوی چشاتم

مهران: من میرم بهشون بگم اذوقه ها و اسلحه ها رو هر کدوم کجا بذارن شما هم برید ی اتاق واسه خودتون پیدا کنید

عرفان: باشه ی اتاقم واسه این خانوما جور کن جایی که نزدیک به خانواده ها باشه

مهران:باشه

زهرا: ما مشکلی با هیچی نداریم تازه فکر میکنم ما همه تو ی اتاق بخوابیم امن تره

عرفان: مشکلی نیست اگه پیش ما احساس امنیت میکنید شما هم جای خواهر من خیلی خب برید اتاق من مستقر شید ته سالن بغل ابدار خونه

افشین: باشه ممنون

عرفان:چه عجب حرف زدی

عرفان:راستی ساعت چنده بچه ها ؟

میلاد:ساعت 9و 10 دقیقه

عرفان:مهران بیسیمتو بنداز

مهران بیسیمشو داد به مهدی مهدی اورد داد به من

عرفان: رو کدوم کانالن ؟

مهران :2

عرفان:خیشششششش(صدای بیسیم) میگم که مستر فرمانده خوش میگذره ؟

فرمانده : اره چه طور ؟

عرفان:(با صدای بلند) دبه خیار شور گذاشتیم براتون

فرمانده : یعنی چی ؟ ی  دیقه دیگه میفهمی

رفتم بالا پشتبوم کلانتری منتظر انفجار بودم

مهدی: عرفان؟

عرفان:چیه مهدی ؟ یدونه بمب پیدا کردم

عرفان:عوضیا میخواستن رکب بزنن حالا برو خنثا کن بمبو منتظر چی ؟؟

صدای خفیف انفجار اومد فهمیدم که دیگه پادگان منفجر شده صدای کمی بود اما دود زیادی تولید شده بود

مهدی : نمیشه

عرفان: یعنی چی چرا؟

مهدی: 2 دقیقه بیشتر نمونده بود من حداقل 5 دقیقه وقت میخوام

سریع دوییدم پایین دیدم افشین بمبو گرفته دستش داره سمت بیرون میدوه

عرفان: نه افشــــــــــــــین

افشین حدودا چهل پنجاه متر بیشتر نرفته بود که وایساد

افشین:تایمش تموم شد فک کنم مشقی بود

عرفان:ههههههه دیونه ترسیدم گفتم الان . . .

بوووووووووووووم

(پایان فصل اول)

شما میتوانید با استفاده از لینک زیر این قسمت رو دانلود کنید

http://s6.picofile.com/file/8212157076/epsiode8_season_finaly_.pdf.html

نظرات 0 + ارسال نظر
امکان ثبت نظر جدید برای این مطلب وجود ندارد.